سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

تابستان تازه از راه رسیده بود و مانند هر سال سکوت سنگینش را بر مدرسه حاکم کرد. مدرسه چند ماهی فرصت داشت تا دور از هیاهوی بچه ها نفسی تازه کند و تجدید قوایی نماید. کلاس ها به خواب تابستانی فرو رفته بودند و صحن مدرسه نیز، به جز درختان و سبزه ها، خواب تابستانی را تجربه می کردند. در گوشه ای از صحن مدرسه، انباری قدیمی و بو گرفته به چشم می خورد که داخلش پُر از میز و نیمکت های شکسته و کهنه بود، هر چند که بعضی از وسایل قابل استفاده نیز درآن وجود داشت. این انبار تابستان و زمستان برایش یکی بود چرا که سرو کاری با دانش آموزان و معلم های مدرسه نداشت. انبارفقط از سروصدای صحن مدرسه متوجه می شد که مدرسه تعطیل است یا خیر.او مانند جزیره ی متروکی بود که هر از چند گاهی چشمش به صورت چند نفر می افتاد.او فقط خدمتگزار مدرسه را می دید و چند نفر ناشناس دیگررا. وارد انبار که می شدی در یک گوشه ی آن، بخاری های گازی شیشه شکسته را روی هم می دیدی و در گوشه ی دیگرش میز و صندلی هایی را که به زور، روی هم سوار کرده بودند. در گوشه ای هم که روبه روی در ورودی بود دو تا تخته کنار هم سرپا ایستاده بودند انگار که کشیک می دادند. یکی از آن ها، تخته سیاهی بود که خیلی وقت پیش بازنشسته شده بود و دیگری تخته سفید( وایت بورد) ی بود که مرخصیش را آن جا آمده بود. تخته ی سیاه با خودش زمزمه می کرد و آوازهای غم انگیزی می خواند.

آن روز پس از آن که تخته سیاه یک شکم سیر آواز خواند چند دقیقه ای را ساکت ماند و بعد با صدای ضعیفی گفت:" چند روزی است که صدای جنب و جوش بچه ها به گوشم نمی رسد،انگار تابستان فرا رسیده است. چقدر تابستان ها دلم تنگ می شود. روزهای تعطیل هم همین حال را دارم. این احساس از اول خدمتم با من بود. چه احساس غم انگیزی! عمری با بچه ها سروکار داشتم، ولی حالا زندانی این گوشه ی انبارم تا بمیرم. من دوست دارم توی کلاس پیش بچه ها باشم؛ نه این که این جا خاک بخورم و صدتا بیماری و درد به سراغم بیاید." تخته سیاه دلش پُر از آه بود. کمی ساکت شد و درخود فرو رفت. سپس مانند کسی که متهم را پیدا کرده باشد رو به تخته سفید کرد و گفت:" همه ی بدبختی و دربه دری های ما زیر سر شما تخته های سفید است. از وقتی که نام شما به میان آمد یکی یکی ما را از دیوارها جدا کردند و با بی مهری گوشه ای از انبار رها کردند تا بپوسیم." تخته ی سفید که صورتش مانند ماه می درخشید خودش را گرفت و گفت:" باید هم بخت شما مانند صورتتان سیاه باشد، چون عمری تاریکی و تیرگی را به بچه های بی گناه نمایاندید. ما یکپارچه سفیدیم و نورانی. چشم بچه ها با دیدن ما روشن می شود و به تکاپو می افتد.قلب ما مانند قلب این بچه ها سفید است و نقطه ای سیاهی در آن پیدا نیست."‌تخته ی سیاه که دلش بایگانی غصه ها بود بلافاصله جوابش را داد:" درست است که صورت ما سیاه است ولی قلب بسیار روشنی داریم. اگر چنین نبود این هم سال این همه دانش آموز از طریق ما باسواد نمی شدند. همان ها بودند که بعداً شماها را اختراع کردند. درست است که ما صورتمان سیاه است ولی معلمان و مربیان با خط سفید روی ما می نویسند و آن چه را که دانش آموز می بیند سفیدی است نه سیاهی. ما خودمان را سیاه کردیم تا سفیدی ها را بیشتر نمایان کنیم. ولی شما با صورت سفیدتان خط های تیره و تار را به بچه ها نشان می دهید. وای بر شما! و بیچاره آن طفلکان معصوم بی گناه." صحبت های تخته سیاه در حال ادامه یافتن بود که صدای قدم هایی در پشت در به گوش رسید و پس از آن صدای باز شدن درآمد. خدمتگزار مدرسه همراه با پسر نوجوانی وارد انبارشدند در حالی که تخته ای را در دست حمل می کردند.سرانجام آن را با احتیاط کنار دو تخته ی دیگر گذاشتند. خدمتگزار به نوجوان همراهش گفت:" پسرم! آقای مدیرخیلی تأکید کرده مواظب این تخته ی هوشمند باشیم. خوب حق داره هر چی باشه فناوری جدیده،اولش خیلی خریدار داره."

سنخواست 1392/2/12

 


[ سه شنبه 92/2/17 ] [ 2:36 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 57
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110358